تمدن ۲۵۰۰ ساله در بک گراند، قهرمانی ساده و دوست داشتنی در محوریت و فضای مجازی به عنوان کوبنده ترین دست مایه اصغر فرهادی برای پیشبرد عنصر همیشگی اش یعنی قضاوت، ترکیب کامل ترین فیلم فرهادی تا به امروز را شکل داده اند.
برای ورود به جهان فیلم، هیچ مدخلی را بهتر از یکی از پلان های ابتدایی نمی یابم. پلانی که از معدود آغاز های با ریتم آرام، در سینمای فرهادی است. بیایید تا جوهره فیلم را از همین پلان بیرون بکشیم. رحیم (با بازی امیر جدیدی) به دل نقش رستم می رود. دوربین روی کرین، کنجکاوانه، رفتن او به دل این بنا را دنبال می کند. رحیم از راه پله هایِ در انحصارِ داربست، بالا می رود. دوربین با زاویه Low Angel که برای ابهت دادن به یک کاراکتر مرسوم است، بالا رفتن او از پله ها را ثبت می کند. رحیم هرچه بالاتر می رود، میله های حصار داربست او را بیشتر در خود محصور می کنند. خوب که از نگاه ما مخاطبان پنهان شد، عنوان <<قهرمان>> بر تصویر حک می شود.
آری، این داستان قهرمانی است که هرچه بالاتر می رود، گرفتار تر می شود. بعد هم به محض رسیدن به نقطه اوج، بلافاصله پایین می آید. این قصه ی فراز و فرود قهرمانی به نام رحیم است که در همان ابتدا به قبر خشایارشا که در درون نامش معنای قهرمان را دارد و در دل کوه رحمت آرمیده است، پیوند می خورد و به سادگی همین بالا و پایین رفتن از پلکان این بنای تاریخی، یک شبه به دست یک گروه به اوج برده شده و اندکی بعد نیز بر زمین زده می شود.
در ادامه جزییات بیشتری از داستان فیلم قهرمان فاش می شود
رحیم، کاراکتر محوری فیلم، متعلق به طبقه فرودست جامعه (که بازگشت دوباره اصغر فرهادی از طبقه متوسط به طبقه مورد هدف فیلم های ابتدایی اش را نشان می دهد)، با درونیاتی ساده و صمیمی و با لبخند موتیف وار بر چهره، قهرمانی ست که در ابتدای فیلم به ما معرفی می شود. نماینده آن طیف از آدم هایی که گویی هنوز انسانیت در وجودشان نمرده است. او را از اولین انتخاب مهمش می شناسیم که بهترین راه شناخت شخصیت، ازطریق انتخاب هایش است. رحیم تصمیم می گیرد، طلاهایی که فرخنده پیدا کرده است را پس بدهد و درنهایت نیز این کار را انجام می دهد. جالب آنجاست که مسیر فیلمنامه برای شخصیت، در همین جا می توانست به پایان برسد و فیلم تمام شود.
اما فرهادی دقیقا از همین نقطه، مسیری را طراحی کرده است که موجب شده فیلم قهرمان به صریح ترین فیلمش تبدیل شود. این صراحت بدان معنا است که این بار دستگاهی همچون زندان، بدل به حلقه اول تمام روابط علت و معلولی بعدی می شود. این دستگاه زندان است که مسیر فیلمنامه را ادامه می دهد و رحیم را به بازی خود فرا می خواند. مسیری که سطوح کشمکش فیلم را علنا به تقابل یک فرد علیه یک سیستم گسترش می دهد.
فرهادی که از ابتدا به واسطه انتخاب زاویه دید اول شخصش، ما را در تمام لحظات با رحیم همراه کرده است، حال در مقابل قضاوت های مختلف قرارمان می دهد، تا این قضاوت ها، آینه ای باشند از هر کداممان
رحیم که تا پیش از آن به ترمیم و رنگ کردن دیوارهای خراب زندان گمارده شده تا فضای درون زندان را زیبا جلوه دهد، حال برای تغییر اذهان عمومی در خارج از زندان نیز فرا خوانده می شود. دستگاه زندان به وسیله ابزارش یعنی رسانه، می تواند دست به تحریف هرچه دلش می خواهد بزند. آقای طاهری که از انتخاب نامش پیداست که قرار است همه چیز را به زعم خودش (یا به بیان بهتر به نفع زندان) طهارت ببخشد، گراهای لازم را به رحیم می دهد و رحیم نیز به واسطه اطمینان از تصمیم اخلاقی اش و همچنین در بند بودنش، توجیه پذیر است که در وهله اول، تن به این بازی بدهد و سادگی از پیش معرفی شده او، نگذارد که متوجه نیت پنهان آن ها شود (او قرار است در ادامه به این آگاهی دست پیدا کند).
حال همه چیز در مقابل دوربین های رسانه، شکل دیگری به خود می گیرد. رحیم با یک کت و شلوار، به لباسی که از جنس خودش نیست می رود. لباسی که عملا در ادامه او را به چیزی جز تحقیر و خشم نمی رساند. لباسی شبیه به لباس رئیس زندان. در مقابل دوربین، به توصیه آقای طاهری مجبور به تحریف بخشی از واقعیت می شود و حتی به جای گرفتن نزول باید بگوید که وام گرفته است. وامی که رحیم در این سیستم، صلاحیت دریافت آن را ندارد. چرا که دستگاه بانک هم طبعا مشابه با دستگاه زندان عمل می کند. وقتی که رحیم در ابتدا به بانک وارد می شود و ماجرای یافتن طلا را اعلام می کند، صرفا موجبات نگاه متحیر کارمندان را پدید می آورد و درنهایت نیز رئیس بانک با یک جمله <<خدا خیرت بدهد>> این ماجرا را تمام می کند. رحیم زندانی مالی است چرا که دستگاه بانک اساسا فردی همچون رحیم را به رسمیت نمی شناسد که به او وام بدهد. بدین ترتیب این دستگاه نیز به نوعی در حلقه اول گرفتاری رحیم سهیم می شود و او را به سمت نزول سوق می دهد. حال تعهدی هم که او اکنون به سکه های گمشده دارد و اثبات می کند که چنین آدمی قطعا صلاحیت گرفتن وام را داشته است، در خلال قضاوت دستگاه بانک مبنی بر معتبر نبودن آدم های بی پشت و پناهی همچون رحیم، در سایه قرار می گیرد. غریبگی حضور رحیم در بانک درست شبیه به حضور حجت (در فیلم جدایی نادر از سیمین) در بانک است.
من در بسیاری از لحظات، رحیم را خود فرهادی می بینم. او هربار از نگاه خودش فیلم قابل قبولی ساخته و افتخاری کسب کرده است اما قربانی قضاوت های مختلف به ویژه در فضای مجازی می شود و مدام در افکار عمومی بالا و پایین می رود
بعد از نمایش مقابل دوربین، مولفه ای که همواره دغدغه اصغر فرهادی بوده است، در اینجا به مدد عنصری معاصر یعنی فضای مجازی، به شدیدترین شکل خود پیش می رود. از اینجا به بعد، فرهادی که از ابتدا به واسطه انتخاب زاویه دید اول شخصش (جز چند سکانس معدود که با دلیل این زاویه دید را می شکند) ، ما مخاطبان را در تمام لحظات با رحیم همراه کرده و اشراف جامعی نسبت به نیت او به ما داده است، حال ما را در مقابل قضاوت های مختلف می گذارد تا این قضاوت ها آینه ای باشند از هرکداممان که در لحظاتی جای آدم های اطراف رحیم قرار می گیریم.
گاهی شبیه به طلبکارش یعنی بهرام (بخوانید همان بهرام گور) هستیم که بدون آگاهی کامل از نیات و جزییات زندگی رحیم، از جمله اینکه رحیم معشوقه ای هم دارد، از همان ابتدا دست به تخریب و تحقیر او می زند. یا اینکه بدون درنظرگرفتن چارچوب رسانه، رحیم را متهم می کند که چرا به جای نزول گفته است وام. به بیان دیگر حتی می توانیم بگوییم که اصلا تحمل ستایش رحیم را هم ندارد. گاهی در حکم دیگر زندانیانی هستیم که بدون درنظرگرفتن کار خیر اصلی او، انتظار داشته اند تصمیمی مطابق با میل آن ها بگیرد. حتی اگر موقعیتش به خطر بیافتد.
گاهی به جای مسئول استخدام فرمانداری، معیار قضاوتمان را از اساس، شایعات فضای مجازی قرار می دهیم و از همه این ها که بگذریم، اکثرمان شاید شبیه به برادر فرخنده باشیم که به کوتاهی یک برش تدوین با ماهیتی هجو آمیز، با خواندن یک تیتر رومه، به یکباره خشم خود را فرو خورده و از رحیم قهرمان می سازد و دوباره در انتها، با تماشای یک فیلم دعوا، خشمگین تر از قبل به موضع ابتدایی خود برمی گردد. جالب آنجاست که حتی تشخیص هویت زنی که مشخصات کیف را به درستی اعلام کرد، به عهده خودمان گذاشته شده است. ما باید خودمان نشانه ها را کنار هم بچینیم و قضاوت کنیم که او احتمالا این کیف را یده است. هرچند که رحیم باز هم او را همان ابتدا نمی خواند و می گوید که شاید برای مطمئن شدن از اصالت سکه ها، چنین سؤال هایی را از مغازه طلا فروشی پرسیده است.
همین جا این پرانتز را هم باز کنم که من در بسیاری از لحظات، رحیم را خود فرهادی می بینم. فرهادی ای که هربار از نگاه خودش فیلم قابل قبولی ساخته و افتخاری کسب کرده است اما قربانی قضاوت های مختلف به ویژه در فضای مجازی می شود و مدام در افکار عمومی بالا و پایین می رود. بیایید آن صحنه نمایش رحیم از تلویزیون زندان را، شبیه به یکی از همان لحظه هایی بدانیم که فرهادی جایزه ای را برده و ما نیز همچون زندانیان، مشغول تماشای این لحظه هستیم. واکنش های ضد و نقیض و بعضا پنهان ما از همین جا شروع می شود. یکی از ما در ستایش این اتفاق به وجد می آید و دیگری شاید برنتابد و همچون اس ام اسی که یکی از زندانیان (به احتمال قوی) برای دستگاه فرمانداری می فرستد، در صدد تخریب او بر آید. فرهادی نیز در شمایل رحیم، خود را همچون او در بسیاری از لحظات قربانی می بیند و همچنین معترفانه اعلام می دارد که اساسا اینکه رسانه چگونه حرف ها و اعمال او را بازتاب می دهد، از کنترل او و هرکس دیگری خارج است. آن هم زمانی که دستگاه های زیادی همچون دستگاه زندان در فیلم، به سادگی می توانند افکار را جهت دهی کنند. آن وقت به جای متهم کردن چنین دستگاه هایی، تمام اتهامات و قضاوت ها، متوجه فرد جلوی دوربین می شود.
آدم هایی که بنای نقش رستم را مرمت می کنند یا آدم هایی که شغلشان صحافی کتاب های نفیس قدیمی و زنده کردن مجددشان است، از مرمت خود بیش از هرچیز غافل اند
ابزار رسانه و به دنباله آن قضاوت های بعدی، آن هم به واسطه فضای مجازی، همه چیز را در دنیای امروز گاها به طرزی حیرت آور و حتی بی دلیل، به پیچیده ترین شکل ممکن بدل می کند. به گونه ای که اصلا عجیب نیست که رحیم درست به صراحت همین دیالوگ: <<ناچار شدم>>، ناچار بشود به توصیه راننده تاکسی، به دروغ معشوقه خود را وارد یک نمایش کند و درست بازتابی بشود از همان کاری که دستگاه زندان با او کرده است. چرا که معیار دستگاهی همچون فرمانداری هم که قرار است صلاحیت او را برای استخدام ارزیابی کند، دامن زدن به چنین فضایی است.
طبعا در لحظه ای هم که به صحنه درگیری میان رحیم و بهرام می رسیم، ماحصل خشم های پنهان در فضای مجازی با تاثیری مستقیم بر قربانیان این قضاوت را می بینیم. طنین موسیقی سنتور در بک گراند صوتی این صحنه نیز، علاوه بر القای یک تضاد تأثیرگذار و کوبنده، به طور مداوم غرابتمان با فرهنگ و تمدن چندهزار ساله ای را به یاد می آورد که امروز در دورترین فاصله نسبت به آن قرار داریم. آدم هایی که بنای نقش رستم را مرمت می کنند یا آدم هایی که شغلشان صحافی کتاب های نفیس قدیمی و زنده کردن مجددشان است، از مرمت خود بیش از هرچیز غافل اند.
اما رحیم، از جایی به بعد به یک آگاهی دست می یابد که تعمیم آن شاید تنها راه نجات باشد. او باید به خوبی متوجه شود که دستگاه زندان، بیش از آنکه به فکر منفعت او باشد، به فکر آبروی خودش است. او درمی یابد که آن ها همان طور که از او قهرمان می سازند، قادر هستند که به سادگی یک تلفن، تمام داستان او را تکذیب کنند و او هم دربرابر آن ها، به آرامی بستن یک در، خفه خون بگیرد. این دستگاه برای حفظ آبروی خود، حتی به خانه رحیم هم ورود می کند و در این راه علاوه بر خودش، می خواهد پسر او را هم به بازی بگیرد. اما رحیم در این لحظه، دیگر به این آگاهی دست می یابد و اجازه بازی خوردن دوباره را نمی دهد. به این امید که مهم ترین ناظران این بازی، این تصمیم اخلاقی را به ذهن بسپارند. این ناظران مهم کسانی نیستند جز بچه ها. آری بچه ها در تمام فیلم های فرهادی، حکم مهم ترین ناظران را دارند. آن ها تمام جزییات رفتار های نسل بزرگتر خود را رصد می کنند. حتی گاها مجبور می شوند که در بازی آن ها شرکت کنند و همچون دختر نادر در فیلم جدایی نادر از سیمین، دربرابر قانون به نفع خود دروغ بگویند. همچون پدرشان.
بچه ها در تمام فیلم های فرهادی، حکم مهم ترین ناظران را دارند و در تمام صحنه ها، رفتار نسل بزرگترشان را رصد می کنند و تاثیر می پذیرند
اما در اینجا، تصمیم رحیم در خانه و دربرابر دیدگان این بچه ها رخ می دهد که مهم ترین وجه تأثیرگذار آن است. همچنین دیالوگ <<دایی زندان چه شکلیه؟>> به طرز تاثیرگذاری کاملا نشان می دهد که در ذهن این بچه های ناظر چه می گذرد. آن ها شاهدان این دوران هستند و می فهمند که با وجود اخلاقی بودن انتخاب دایی شان، باز هم سرنوشتی همچون زندان انتظارش را می کشد. اما این انتخاب اخلاقی، شاید تنها مرهم باشد.
پایانی بسته به همراه قهرمانی دوست داشتنی، تمهید و نگرشی است که فرهادی، برخلاف فیلم های قبلی اش، امروز به آن رسیده است. بیایید از نگاه رحیم، به آن راهرو و در ورودی باز خیره شویم. رحیمی که می توانست همان ابتدا طلا ها را بفروشد و جای آن زندانی آزاد شده باشد، به تاریکی زندان ورود کرده است. گویی در عین رهایی درونی، به اسارت بازگشته است. در جامعه ای که اساسا قهرمان هایش را زمین می زند، رحیم پاداشش را قرار است در آن راهروی تاریک، از آن زندانی ای بگیرد که شیرینی به او تعارف می کند. این زندانی به نوعی یادآور همان زندانی اعدامی است که رحیم پولی که برایش در خیریه جمع شده بود را به او بخشید. او همچنین در این اسارت، دلگرمی هایی هم دارد. اولی فرخنده و سیاوش اند که انتخاب او را درک کرده اند و برای حفظ آبروی او خواهند جنگید. دومی هم ما هستیم که قهرمانی که جامعه فیلم پذیرایش نبود را بپذیریم و قضاوت هر کسی مثل او را به ترسناک ترین امر برای خود بدل کنیم. حال پرسش دیگری هم مطرح است: ما کجای این دو راهی می ایستیم؟
نقد فیلم کلوزاپ عباس کیارستمی
سینمای واقع گرایانه که موج نوی سینمای ایران است 1340 به وجود آمد که بی شباهت به موج نو سینمای فرانسه نبود. فیلم کلوز آب عباس کیارستمی نمونه ای از این مکتب می باشد. فیلم کلوزآپ، به بحران اخلاقی که در جامعه وجود دارد اشاره می کند، بحرانی فارغ از نوع طبقه فرهنگی، اقتصادی و.کارگردان در این فیلم، فروپاشی اخلاقی را چون بیماری مسری می داند که برای مبتلا نشدن به آن هشدار می دهد. هدف از این پژوهش تحلیل سکانس های فیلم کلوز آب با استفاده از الگوی همنشینی و جانشینی می باشد. در این پژوهش جهت تحلیل فیلم از تحلیل همنشینی و تحلیل جانشینی استفاده شد. در سطح تحلیل همنشینی فیلم های مورد مطالعه، کارکرد هر سکانس بررسی می شود. سکانس ها در کنار یکدیگر زنجیره ای از رویدادها را شکل می دهند. ولی تحلیل جانشینی به معنای جستجوی الگوی پنهان تقابل نهفته در متن و سازنده معناست. پژوهش حاضر کل داستان فیلم کلوزآپ به کارگردانی عباس کیارستمی را به عنوان جامعه آماری مورد تحلیل قرار می دهد. حجم نمونه به صورت کمی نخواهد بود و روایت فیلم با در نظر گرفتن گفتگوها در قالب پلان ها و سکانس ها مد نظر است.
بیش از دو دهه از اکران فیلم لئون: حرفه ای (Leacute;on: The Professional) می گذرد و این اثر همچنان بینندگان خود را تحت تأثیر قرار می دهد. طرفداران این فیلم جنایی و اکشن هم بدون شک همچنان از تماشای مدام آن لذت می برند و احساسات فراوانی را در حین تماشای آن تجربه می کنند. با وجود تمام خاطراتی که از این اثر سینمایی برای طرفداران صنعت سینما در طول چندین سالی که از اکران آن گذشته است، این احتمال وجود دارد که بعضی حقایق جالب فیلم لئون از بینندگان آن پنهان مانده باشند. پس اگر شما هم از طرفداران حرفه ای فیلم لئون هستید، با پی اس آرنا و این مقاله همراه بمانید تا یازده حقیقت خواندنی از آن را با همدیگر بررسی کنیم.
فیلم لئون داستان قاتلی حرفه ای را نشان می دهد که پس از اتفاقی ناگوار، را به خانه ی خود راه داده و او را تحت مراقبت خود قرار می دهد. <<ناتالی پورتمن>> (Natalie Portman) حرفه ی بازیگری خود را با این اثر شروع کرده و <<ژان رنو>> (Jean Reno) فرانسوی هم به خاطر لئون بر سر زبان ها در هالیوود افتاد.
دوستی این دو شخصیت در فیلم وارد وضعیت های خاص، عجیب و حتی گاهی بحث برانگیز می شود که امروزه حتی می تواند بینندگان را شگفت زده کند. در کنار این رابطه ی فراموش نشدنی، داستان فیلم لئون هم مرزهای معمول این سبک از فیلم ها را زیر پا می گذارد و باموسیقی شاهکار آن، تلفیقی از احساسات، اکشن و تعلیق را به بینندگان ارائه می دهد. البته در کنار تمام این نکات مثبت، نباید بازی شاهکاری <<گری اولدمن>> (Gary Oldman) را فراموش کرد که به یکی از زیباترین بازی های حرفه ی این هنرمند توانا، و یکی از بهترین نقش های منفی سینما را به تصویر می کشد.
ایفای نقش <<ماتیلدا>> برای هر دختر یازده ساله ای می توانست سخت و پیچیده باشد. او نه تنها می بایست در فضای خانواده ای نابود شده و پرخشونت حضور پیدا می کرد، بلکه در طول فیلم این دختر نوجوان با نگاهی جنسی نیز به تصویر کشیده می شد. در مستندی که به مناسبت ده سالگی اکران فیلم لئون منتشر شده بود، این بازیگر به یکی از حقایق جالب فیلم لئون اعتراف می کند. او بعد از خواندن فیلم نامه اثر به شدت تحت تأثیر قرار گرفته و اشک ریخته بود. او می دانست که باید در این نقش بازی کند اما پدر و مادرش با این مساله کنار نیامده بودند. <<پورتمن>> در مستند می گوید:
والدینم به من می گفتند که به هیچ عنوان حق ایفای نقش را ندارم. به نظر آنها چنین نقشی برای دختر بچه ای به سن من کاملاً نامناسب بود. با این همه من معتقد بودم که فیلم نامه بهترین چیزی بود که تا به حال خوانده بودم و برای به دست آوردن آن با آنها مدام دعوا می کردم.
دور از انتظار نیست که پدر و مادر <<ناتالی پورتمن>> با چنین سکانسی مشکل زیادی داشتند. همان طور که در مستند ده سالگی لئون به اسم Starting Young آمده است، آن ها تمام تلاش خود برای کم کردن جزییات نامناسب فیلم کردند. یکی از آن موارد، همین سکانس بود که همان طور که در قرار داد <<پورتمن>> آمده است، باید از فیلم حذف می شد.
بدون شک سکانسی که بیش از هر صحنه دیگر از فیلم لئون جدال و بحث به وجود آورده است، صحنه ای است که <<ماتیلدا>> لباسی که <<لئون>> به او داده است را می پوشد. تا پیش از این صحنه، که در اکران آمریکای آن حذف شده و تنها پس از یک دهه به نسخه نهایی اثر اضافه شده است، <<لئون>> شخصیتی است که مابین کودکی و بزرگ سالی گیر کرده است. تنها از این صحنه است که بینندگان ممکن است نگران رابطه دو شخصیت اصلی فیلم شوند. با اینکه <<لئون>> به صحبت های <<ماتیلدا>> توجهی نمی کند و او را پس می زند، اما تنش فراوانی در این سکانس وجود دارد.
در مصاحبه هایی که در دی وی دی فیلم آمده است، <<ژان رنو>> می گوید که از <<لوک بسون>> (Luc Besson)، کارگردان اثر، می پرسد که زمان تمرین این سکانس کی است و از او جوابی نمی شنود. با این کار <<بسون>> و عوامل صحنه موفق شده اند که حس نامناسب و ناراحتی که <<لئون>> تجربه می کند را به خوبی دربیاورند. همان طور که <<رنو>> می گوید: <<رابطه لئون و ماتیلدا هم بسیار نزدیک بود و هم خیلی عجیب.>> و این سکانس به خوبی آن را به تصویر می کشد.
یکی از حقایق جالب فیلم لئون درباره وضعیت سیگار کشیدن ناتالی پورتمن جوان در فیلم لئون بود. طبق توافقی که بین پدر و مادر <<پورتمن>> با <<لوک بسون>> انجام گرفت، بازیگر جوان تنها اجازه داشت پنج سیگار تقلبی در طول فیلم در دست بگیرد و همین طور حق نداشت هیچ کدام از آنها را استعمال کند. در نتیجه اگر در فیلم دقت کنید متوجه می شوید که <<ماتیلدا>> تنها سیگار به دست گرفته است یا آنها را بر لب می گذارد بدون اینکه دودی از دهانش خارج کند. علاوه بر آن، در این توافق نامه ذکر شده بود که شخصیت دختر جوان باید در طول فیلم سیگار کشیدن را ترک کند. در نتیجه این شروط، <<لئون>> در طول فیلم <<ماتیلدا>> را به خاطر کشیدن سیگار سرزنش می کند و در نهایت هم وقتی که تنهاست، سیگار ناتمامی را دور می اندازد و به عبارتی ترک می کند.
در طول تست بازیگری <<پورتمن>> برای نقشش در فیلم لئون، <<بسون>> از این بازیگر می خواهد که نشان دهد چه تقلیدهایی از بازیگران معروف بلد است. سکانسی که در فیلم آمده و <<ماتیلدا>> ادای شخصیت های معروف را در می آورد حاصل همین اتفاق است.
این بازیگر بعدها که در مستندی درباره ی این صحنه صحبت کرده است، اعتراف می کند که از کودکی علاقه بسیار زیادی به <<جین کلی>> (Gene Kelly) و <<مدونا>> (Madonna) داشته، اما هیچ گاه هیچ فیلمی از <<مریلین مونرو>> (Marilyn Monroe) را تماشا نکرده بود. در اصل تقلیدی که از این بازیگر در لئون می بینیم را <<ناتالی پورتمن>> براساس <<مایک مایرز>> (Mike Myers) در فیلم <<جهان وین>> (Waynersquo;s World) انجام داده است.
در اثر ساخته سال 1990 این کارگردان به اسم <<دختری به نام نیکیتا>> (La Femme Nikita)، <<ژان رنو>> نقش <<ویکتور تمیزکار>> را بازی می کند که برای حل مشکل مأموریت نیکیتا وارد داستان می شود.
به گفته کارگردان، او به قدری تحت تأثیر کار <<رنو>> قرار گرفت، که تصمیمی می گیرد داستانی بر اساس شخصیت او بنویسد و در نتیجه لئون متولد می شود. خوشبختانه هنگامی که به خاطر مشکلات برنامه <<بروس ویلیس>> فیلم برداری <<عنصر پنجم>> (The Fifth Element) به تعویق افتاد، <<بسون>> موقعیتی پیدا کرد تا بر روی پروژه مورد علاقه خود کار کند.
یکی از حقایق فیلم لئون درباره محل زندگی آن ها است. در حالی که خانه ی دو شخصیت اصلی فیلم به نظر مکان مهمی نمی آید و کمی حتی به هم ریخته و خراب است، اما صحنه هایی که در طول فیلم شاهدشان هستیم در هتل چلسی فیلم برداری شده اند که یکی از مناطق تاریخ و مهم نیویورک حساب می شود.
افراد مهمی همچون <<باب دیلن>> (Bob Dylan)، <<جنیس جاپلین>> (Janis Joplin)، <<چار بوکوفسکی>> (Charles Bukowski)، <<تام ویتس>> (Tom Waits)، <<پتی اسمیت>> (Patti Smith)، <<لئونارد کوهن>> (Leonard Cohen) و <<ایگی پاپ>> (Iggy Pop) در آن زندگی کرده اند. <<آلن گینزبرگ>> (Allen Ginsberg) و <<گرگوری کورسو>> (Gregory Corso) در آن به بحث های فلسفی پرداخته اند و <<آرتور سی کلارک>> (Arthur C. Clarke) رمان <<2001 ادیسه فضایی>> را آنجا نوشته است.
<<اندی وارهول>> (Andy Warhol) هم فیلم <<دختران چلسی>> (Chelsea Girls) را در همین مکان فیلم برداری کرده است و دوست دختر <<سید ویشس>> (Sid Vicious) هم در همین هتل به ضرب چاقو کشته شده این موزیسن معروف به خاطرش دستگیر شده بود. هر چقدر خانه ی دیده شده در فیلم معمولی به نظر می آید اما تاریخ پر حادثه ای داشته است.
با وجود اینکه این ساخته ی <<لوک بسون>> هم در پاریس و هم در نیویورک فیلم برداری شده است، اما کارگردان بر این مساله پافشاری کرده است که لئون فیلمی نیویورکی است. او در مصاحبه ای که با مجله Stumped داشته گفته است:
هنگامی که صحبت از لئون می شود، من با نیویورکی بودن آن راحت تر هستم. به نظر من در نیویورک یک شخص می تواند ناپدید شود. تنها کافی است گوشی همراه و کارت بانکی همراه خود نداشته باشید تا هیچ کسی نتواند شما را پیدا کند. از طرفی دیگر پاریس یک خصوصیت دارد که در نتیجه آن نمی تواند لوکیشن فیلم باشد. تمام خانه های این شهر صاحب خانه ای دارند که از تمام اتفاقات کل ساختمان خبر دارند. آنها همواره با پلیس در ارتباط هستند و در نتیجه آن کسی نمی تواند در پاریس نامریی باشد.
9. دیالوگ ماندگار <<گری اولدمن>> در فیلم، برای اذیت کردن کارگردان گفته شده بود
این بازیگر توانا در هر نقشی که حضور پیدا کرده است، همواره تمام انرژی خود را گذاشته و آن نقش را ماندگار کرده است. مأمور پلیسی که <<اولدمن>> نقش آن را در فیلم لئون بر عهده دارد، امروزه با دیالوگی شناخته می شود که با لحنی خاص فریاد میزند: <<همه رو بیار!>> همان طور که بازیگر در مصاحبه ای به یکی از حقایق جالب فیلم لئون اشاره کرده است، این شکل از ادا کردن دیالوگ تنها برای شوخی با <<لوک بسون>> و خنداندن او انجام گرفته بود. او می گوید:
در برداشت های قبل، من با صدایی معمولی دیالوگ را گفتم. یک بار اما به صدابردار اشاره کردم و بعد جمله را با تمام توانم فریاد زدم تا <<بسون>> را اذیت کرده باشم. جالب این جاست که همین برداشت وارد نسخه نهایی فیلم شد و هنوز هم، کسانی که مرا در خیابان می بینند این جمله را خطاب به من فریاد می زنند!
10. <<بسون>> تمام شایعه های مربوط به ساخت دنباله ی لئون را رد کرده است
در حالی که طرفداران سال هاست منتظر ساخت ادامه ای بر داستان فیلم لئون هستند، <<لوک بسون>> بارها این درخواست ها را بی جواب گذاشته و اعلام کرده است که قسمت دوم آن را نخواهد ساخت. او در مصاحبه های فراوانی درباره ی این موضوع گفته است که اگر قرار بود به خاطر پول دنباله ی لئون را بسازد، سال ها پیش می توانست این کار را بکند. اما او می داند که باید داستانی ارزشمند داشته باشد تا بتواند فیلم را ادامه دهد و از آنجایی که هیچ گاه به داستانی رضایت بخش نرسیده است، در نتیجه آن فیلمی هم ساخته نمی شود.
11. <<ژان رنو>> طوری نقش خود را بازی کرده است تا هیچ تهدیدی از سمت او به <<ماتیلدا>> احساس نشود
شاید برایتان جای سوال باشد که چرا لئون کمی خنگ به نظر می رسید. خب این بازیگر فرانسوی در صحبت هایش در دی وی دی فیلم به یکی از حقایق فیلم لئون اشاره کرد. او اعلام کرده است که برای حذف هر گونه احتمال احساس جنسی از طرف <<لئون>> به <<ماتیلدا>>، او این شخصیت را کمی کم هوش بازی کرده است. از نظر <<رنو>>: <<لئون شخصیتی است که پدر و مادرش را از دست داده و یک مهاجر است. هنگامی که چنین شخصی باهوش نباشد، کمتر حرف میزند و در نتیجه بیشتر احساسات نشان می دهد. به همین دلیل به شکلی غریزی از خود دفاع می کند. با کم هوش نشان دادن لئون، ماتیلدا کسی است که کنترل شرایط را به دست می گیرد.>>
در این مطلب 11 مورد از حقایق فیلم لئون را بیان کردیم و امیدواریم که از مطالعه این فکت ها لدت برده باشید. صحنه مورد علاقه شما در فیلم حرفه ای چیست؟ آن را در قسمت کامنت ها با ما به اشتراک بگذارید.
فرانک مجیدی:فکر می کنم سال ۸۴ بود که در مجموعه ای که ldquo;انتشارات نگاهrdquo; از کارهای ترجمه ی داستان کوتاه شادروان احمد شاملو منتشر کرد، داستانی از عزیز نسین خواندم درباره ی پیرمردی که شرط قبول درخواست ازدواج جوانی با نوه اش را توانایی اش در دویدن گذاشته بود. داستان خیلی خوبی بود. آن موقع، یاد فیلمldquo;فارست گامپrdquo;افتادم. روزها گذشت. هم ldquo;فارست گامپrdquo; از خاطرم رفت و هم داستان. تا دو هفته پیش که فیلم هایم را مرتب می کردم و دی وی دی ldquo;فارست گامپrdquo; ناگهان آمد جلوی چشمم. دوباره تماشایش کردم و دوباره پر از یک حس خوب شدم. در سال ۹۴رابرت زمکیسیکی از زیباترین داستان های سینما را خلق کرد، یکی از به یاد ماندنی های عصر ما!
فارست گامپ( تام هنکس)، مرد ساده دلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشسته است. با آمدن خانمی، او خود را معرفی می کند و داستان زندگیش را تعریف می کند. فارست کودکی با بهره ی هوشی پایینتر از همسالانش است و تمام دنیایش مادرش (سالی فیلد) که حوادث اطرافش را با زبانی ساده برایش توصیف می کند. او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فی بود که به پایش بسته می شد. بچه های همسالش او را دوست نداشتند. اما یکی با او همبازی شد، جنی. طی حادثه ای، آن اسکت مزاحم فی در هم می شکند و توانایی فارست در دویدن پدیدار می شود. فارست که حالا بالغ شده در راگبی به افتخار می رسد. جنی جوان (رابین رایت پن) که هرگز از مهر پدر الکلی اش بهره ای نداشته، آرزو دارد خواننده ی کانتری شود. او دختر سر به راهی نیست. در روزهای جنگ با ویتنام، فارست به ارتش می پیوندد وحتی در یک بار نامناسب خوانندگی می کنند. هنگام خداحافظی، جنی از فارست می خواهد شجاع نباشد و هر وقت خطری بود فقط بدود. فارست در دوره ی آموزشی ارتش، دوستی به نام بوبا(میکلتی ویلیامسون) پیدا می کند. او جوان سیاهپوست ساده دلی است که آرزو دارد خانواده ی فقیرش را با صید میگو به وضع بهتری برساند. آنها به ویتنام اعزام می شوند و تحت فرماندهی سرگرد دن تیلور(گری سینایس) قرار می گیرند. در یکی از حملات، نیروهای آمریکا بشدت بمباران می شوند. با فرمان فرماندهش، فارست شروع به دویدن می کند و ناگهان به یاد بوبا می افتد. او باز می گردد تا بوبا را پیدا کند اما هر بار یک مجروح دیگر را می یابد و او را تا کرانه ی رودخانه می رساند، از جمله سرگرد دن را. بالاخره بوبا را در حالیکه بشدت زخمی است می یابد. بوبا می میرد و فارست زخمی جزئی برداشته ولی سرگرد دن هر دو پایش را از دست می دهد. دن بخاطر آنکه تا آخر عمر فلج است و با افتخار نمرده و گمان می برد فارست نگذاشته به سرنوشتش برسد از او خشمگین است. فارست مدال افتخار می گیرد و در دوران نقاهت استعدادش در پینگ پنگ شکوفا می شود. در حالیکه او به مسابقات جهانی می رود و یکی یکی پله های افتخار را طی می کند زندگی جنی هر روز در سراشیبی است. اعتیاد و روابط ناسالم، جوانی و زندگی جنی را می رباید. فارست سرگرد دن را با خود همراه می کند تا به آرزوی بوبا جامه ی عمل پوشاند. او اسم قایقش را می گذارد جنی و موفق می شود یکی از بی نظیرترین صیدهای میگو را انجام دهد، چنانکه عکسش بر جلد مجله ها برود. ولی او فقط دنیای کوچک خودش را می خواهد دنیایی که تمام وسعتش آغوش مادر و داشتن جنی است.
وقتی تام هنکس در سال ۹۳، اسکار بهترین بازیگر مرد را بخاطر ldquo;فیلادلفیاrdquo; گرفت همگان او را برازنده ی این جایزه می دانستند اما تصور نمی رفت او در سال آینده هم مجسمه ی طلایی را بالای سر برد. هنکس در سال ۹۴ بینندگان را میخکوب کرد! او یکی از به یاد ماندنی ترین کاراکترهای سینمای جهان را جان بخشید و در او روح دمید. آنچنان که اگر تنها بهانه ی دوباره نبردن اسکارش، گرفتن جایزه در سال گذشته بود یکی از بزرگترین ناداوری های اسکار رخ می داد. چنین بود که جز این، فیلم ۵ اسکار دیگر را هم درو می کند. رابرت زمکیس با طمانینه، تمام حوادث فیلمش را عمق بخشیده و پرداخته است.
فیلم ldquo;فارست گامپrdquo; فیلم سرشاری است. این فیلم یکی از بهترین مراجع شناخت آمریکای معاصر است. اتفاقات فرهنگی، هنری و ی چون حلقه هایی مرتبط پشت سر هم ردیف می شوند و قهرمان داستان به زیبایی در آن پرورش می یابد. از الویس پریسلی و جان لنون گرفته تا کندی و نیکسون، همه نقشی در فیلم می یابند. موسیقی و ترانه های فیلم گوش نوازند. با گذشت ۱۵ سال از اکران فیلم، هنوز جلوه های ویژه ی آن بشدت حیرت انگیز و چشم نواز است. به نظر می رسد طراحان جلوه های ویژه ی فیلم می دانسته اند فیلمی برای همیشه ی تاریخ سینما می سازند و باید کار فاخری ارائه دهند. هنوز سکانس دست دادن فارست گامپ و کندی، یا شوی شبانه ی فارست با جان لنون بسیار شاخص و مثال زدنی است.
دو سکانس در فیلم هست که هر بار می بینم صورتم را پر از اشک می کند. یکی آنجا که بچه ها به فارست سنگ می زنند و جنی به فارست که اسیر آن میله ها و اسکلت های فی است، می گوید:rdquo;بدو فارست! بدو!rdquo; و فارست شروع به دویدن می کند و ناگهان تمام آن میله ها خرد می شودـ و آنجاست که مقرر می شود جهان زیر پای فارست باشد!ـ دیگر آنجا که جنی پسرشان را به فارست نشان می دهد و به فارست که وحشت زده شده، می گوید او کار بدی نکرده! فارست با تردید و با چشمانی پر از اشک می پرسد:rdquo;اون باهوشه؟!rdquo;
این فیلم در ستایش یک قلب بزرگ و طلایی است! اینکه در نقدهای این فیلم می خوانم ldquo;.فارست مرد احمقی است.rdquo; مشمئزم می کند. حقیقت این است که فارست مرد خارق العاده ای است. او آنچنان قلب بزرگی دارد که ما آدم های دیگر، از وحشت این بزرگی دوست داریم به او انگ متفاوت بودن و نادانی بزنیم تا خود را بالا بکشیم. اشکال از فکرهای کوچک ماست،دوستان! دنیای فارست در میان جنگ و خون هم پر از رنگ های شاد و خاطرات خوب است. برای فارست اهمیتی ندارد که دنیا زیر و رو شود، او فقط مادرش و جنی را می بیند. آن سکانسی را به یاد بیاورید که یکی از کمونیست ها دارد برای فارست از گروهشان می گوید اما او نمی بیند و نمی شنود، تنها جنی را می بیند که از رهبر گروه سیلی می خورد. دوست دارم اگر این فیلم را ندیده اید، حتماً ببینید و اگر دیده اید دوباره تماشایش کنید. به جزئی ترین لبخندهای فارست، کمترین حرکات سرش و نگاه مشکوک و مظنونش به جان لنون دقت کنید، وقتی جنی به او می گوید در لباس نظامی خوش تیپ شده، ببینید که با چه غرور و شادی ای لباسش را مرتب می کند، وقتی در روز عروسی جنی کراواتش را مرتب می کند نگاه کنید که چطور به جنی می نگرد. فارست راست می گوید، شاید مرد باهوشی نباشد اما می داند عشق چیست! مهم هم همین است! رمز تمام کامیابی های فارست در همین جمله است. او می دود تا رستگار شود، شاید فقط برای گرفتن پری که در نسیم به این سو و آن سو می رود! و تو با تمام وجودت می گویی:rdquo;بدو فارست! بدو!rdquo;
اسممایکل جکسون(Michael Jackson) روی تاریخچه موسیقی حک شده است. اما چه چیزی باعث شده نام مایکل جکسون آن قدر بزرگ باشد که روی تمام هنرمندان بعد از خودش سایه بیاندازد؟ یکی از اصلی ترین دلایل آن آلبومThrillerبود.
قبل از هرچیزی باید بدانید این آلبوم آمار و ارقام را جا به جا کرد. Thriller سقف آمار فروش را شکست و شکل دیگری به آن داد. اما برسیم به بررسی دستاورد های Thriller. این آلبوم توانست 27 هفته متوالی در جایگاه اول تمام چارت ها باشد. Thriller توانست به صورت متوالی در سال های 1983 و 1984 پرفروش ترین آلبوم سال باقی بماند. این اولین آلبومی بود که 7 ترک آن در جدول 10 آهنگ برتر قرار گرفت. جکسون توانست 8 جایزه گرمی را در یک شب بدست آورد. موزیک ویدئو های این آلبوم به ویدئو های تبلیغاتی تلویزیونی شکل دیگری دادند و اختلاف نژادی که در شبکه MTV درحال شکل گیری بود برچیده شد. وقتی اسم Thriller را می شنوید چه چیزی در ذهنتان شکل می گیرد؟ پیاده رو ها، ژاکت های زیپ دار، زامبی های رقصنده، دستکش های پولک دوزی شده و..به طور خلاصه Thriller یک معیار شد؛ معیاری برای سنجیدن موفقیت آلبوم ها.کوئنسی جونز(Quincy Jones) گفت: ldquo;این آلبوم صنعت تولید موسیقی را نجات داد.rdquo; این آلبوم یک ستاره بی همتا را به سمت صنعت موسیقی پرتاب کرد.
قبل از تمام تشویق و تقدیر ها جکسون در یک دلهره زندگی می کرد. نقطه عطف جکسون آلبومOff The Wallبود. او این آلبوم را در سال 1979 منتشر کرد. او دیگر نمی خواست کودک نابغه و رقصنده گروهجکسون 5(Jackson 5) باشد. جکسون قبل از انتشار آلبوم Off The Wall چهار آلبوم دیگر را منتشر کرده بود. اما هیچ کدام نتوانستند به اندازه Off The Wall توجه مخاطبان را جلب کنند. قصد اصلی جکسون از این کار نشان دادن استعداد های فردی خودش بود. او سه سال بعد آلبوم Thriller را منتشر کرد و می خواست خلاقیت خود را گسترش دهد. او می خواست آلبومی بسازد که مورد توهین قرار نگیرد. نمی خواست آلبومش از ایستگاه های رادیویی گمنام و بی اعتبار پخش شود. جکسون ترجیح می داد هنرش بدون در نظر گرفتن نژاد و رنگ پوستش دیده شود. پس تصمیم گرفت با تولید کننده موسیقی کوئنسی جونز و مهندس موسیقیبروس سوودین(Bruce Swedien) همکاری کند. آن ها کار خود را در تاریخ 14 آوریل سال 1982 در استودیووست لیک(Westlake Studios) شروع کردند. گروه برآورد کرد که کار آلبوم در تاریخ 8 نوامبر تمام خواهد شد. آن ها توانستند در این مدت 30 آهنگ بسازند. در نهایت Thriller با 9 ترک در تاریخ 30 نوامبر سال 1982 منتشر شد. انتشار این آلبوم توجه خریداران را به سمت آلبوم Off The Wall و آلبوم Triumph که گروه جکسون 5 دو سال پیش منتشر کرده بودند جلب کرد.
آهنگ The Girl Is Mine خیلی بحث برانگیز شد. این آهنگ به همراهپل مک کارتنی(Paul McCartney) خوانده شد. این ترک بسیاری از طرفداران را مات و مبهوت کرد و برای منتقدان بهانه تراشید. مک کارتنی و جکسون هردو درباره یک دختر می خوانند. آن ها می خواهند دل آن دختر را بدست آوردند. جکسون درباره پیشرفت و ترقی حرف می زد. آیا منظورش از ترقی همین بود؟ این سوال ذهن همه را مشغول کرده بود. طرفداران منتظر آهنگی همچونDonrsquo;t Stop Til You Get Enough pt.2بودند و این ترک اصلا آن ها را راضی نمی کرد. The Girl Is Mine اولین آهنگ ضبط شده آلبوم بود. برخی می گفتند این آهنگ زودتر پخش شده تا کمی فضا را برای شنوندگان آماده کند. برخی دیگر می گفتند این آهنگ می خواهد شنوندگان را از مسیر منحرف کند تا بعدا با آهنگ های دیگر آلبوم شگفت زده شوند.
کدام گروه توانست آلبوم Dangerous جکسون را از دور خارج کند؟ری ویو آلبوم Nevermindرا از دست ندهید.
خوانندگان معمولا قبل از انتشار آلبوم یک یا دو آهنگ را برای مخاطبان پخش می کنند. این کار باعث بالا رفتن شوق هواداران می شود. مایکل جکسون سه آهنگ The Girl Is Mine ،Billie Jean و lsquo;Wanna Be Startin Somethin را منتشر کرد. او قبلا از سبکفانک(Funk) دوری می کرد. اما در آهنگ lsquo;Wanna Be Startin Somethin سبک فانک هیپنوتیزم کننده ای را به نمایش گذاشت. با پیشروی آهنگ شنونده صداهای بیشتری را می شنود. در واقع کلمه ها با صدای زیبای ترومپت و دست زدن محو می شوند. او شور و هیجان موسیقی را بالا می برد و در این حین راجع به مردم گرسنه صحبت می کند. منظور از مردم گرسنه افرادی ست که گرسنه شایعات پیرامون افراد مشهور هستند. کسانی که می خواهند در زندگی فرد دیگری سرک بکشند. او حتی در بخشی از آهنگ درباره نوجوانی که حامله شده می گوید. موضوعش برای تان آشناست؟ دقیقا! آهنگ Billie Jean هم درباره همین مسئله صحبت می کند. شخص سومی که باردار شده و جکسون درباره او توضیح می دهد. او می خواست همه این تغییرات را ببینند.
مخاطب معمولا آهنگ Thriller را با موزیک ویدئو آن به یاد می آورد. اما این ترک طی فرایند طولانی به این جا رسید. قبل از این که Thriller از تلویزیون ها پخش شود جکسون و تیمش ایده های دیگری داشتند. متن اصلی و اسم آهنگ متفاوت بود. در ابتدا اسم آهنگ Starlight بود و متن ترانه بسیار لطیف و ساده نوشته شده بود. جکسون و کوئنسی جونز تصمیم گرفتند همه چیز را عوض کنند. آن ها می خواستند آهنگ فضای ترسناک و تیره ای داشته باشد.راد تمپرتون(Rod Temperton) نویسنده اشعار جکسون بود البته او بیشتر به جکسون کمک می کرد. تمام اشعار جکسون نوشته او نیست. این دو با هم فکری تصمیم گرفتند یک شعر خودمانی و ترسناک را به گوش شنونده برسانند. Thriller رقیب اصلی هر رقصنده ای است. زامبی ها، قبر های باز شده و خود جکسون که به بهترین شکل ممکن می رقصد همگی امضای این آهنگ هستند. جکسون نمی گذارد شنونده از ادامه آهنگ عقب بماند و او را با خود همراه می کند.
رسیدیم به ترک Beat It! این ترک اصلا شبیه دیگر کار های جکسون نبود. ریتم و فضای آهنگ خشن و تند بود. به نوعی سبک راک و پاپ با یکدیگر تلفیق شدند. او معمولا صدای لطیف و احساسی خود را به شنونده نشان می داد. اما این بار صدای او فرق کرده بود. او این حالت را به کمکادی ون هلن(Eddi Van Halen) ایجاد کرد. ادی ون هلن گیتاریست معروف آمریکایی به جکسون کمک کرد و با صدای گیتار الکتریکش جادو کرد. این آهنگ از همان نت اول به شنونده انرژی می دهد. حذف کردن ریتم آهنگ از گوش مخاطبان واقعا کار دشواری ست. آن ها بعد از یک بار گوش دادن ریتم را پیدا می کنند. جکسون با چه ترفندی این کار را کرد؟ ادی ون هلن در ابتدا چند نت گیتار الکتریک را نواخت و بعدباس(Bass) به آهنگ اضاف شد. برای بسیاری از خوانندگان همین دو عنصر کافی ست. اما جکسون ریزه کار ی های دیگری را به آهنگ اضاف کرد. این کار باعث شد که Beat It از بهترین آهنگی که او ساخته به بهترین آهنگی که مخاطب شنیده تبدیل شود. جکسون در موزیک ویدئوی Beat It خودش را محور قرار داده است. باید خودش را به دیگران ثابت کند. او تحت فشار است و می خواهد در یک شهر خشن و پر هیاهو دوام بیاورد.
به یکی دیگر از آهنگ های معروف جکسون رسیدیم. این آهنگ از لحاظ هارمونی، متن و صدا های هم خوان عالی ست. این ترک درست مانند ترک Beat It گوش شنونده را به کار می گیرد. شنونده به راحتی ریتم را حفظ می شود و آن را همراهی می کند. جکسون درباره زنی افسون گر می خواند و اتفاقاتی که برایش افتاده را شرح می دهد. حرفه ای بودن او دقیقا همین جا مشخص می شود. او نه تنها می تواند ریتم را به شنونده القا کند بلکه می تواند متن ترانه هایش را هم برای او قابل درک کند. موزیک ویدئو Billie Jean یکی از به یاد ماندنی ترین موزیک ویدئو های جکسون است. نورپردازی، رقص و باد های تند همگی مناسب پیام آهنگ هستند. همان طور که گفته شد سه ترک Wanna Be Startin Somethin، Beat It و Billie Jean قبل از پخش آلبوم منتشر شدند. مخاطب با بررسی و در کنار هم قرار دادن این سه آهنگ متوجه پیشرفت جکسون در ترانه نویسی و آهنگسازی می شد.
مایکل جکسون توانست روی امی واین هوس تاثیر بگذارد.نقد و بررسی آلبوم Back To Blackرا فراموش نکنید.
با گذشت زمان مدل ترانه نویسی هنرمندان تغییر می کند. میان این همه تغییر ترانه ها شکل دیگری می گیرند و فراموش کردن قدرت آلبوم Thriller خیلی آسان می شود. اما در این میان آهنگی وجود دارد که با فریبندگی صمیمانه اش نظر مخاطب را جلب می کند. این آهنگ Human Nature است. متن ترانه، صدای دلنشین جکسون و گیتار شما را در ابر ها غوطه ور می کند. سازنده این ترکاستیو پرکارو(Steve Porcaro) و ترانه نویس آنجان بتیس(John Bettis) است. استیو پرکارو کیبور دنواز گروهتوتو(Toto) بود و گروه را در سال 1987 ترک کرد. جان بتیس ترانه نویس مشهور آمریکایی ست که در بسیاری از آهنگ ها مشارکت کرده. حضور این دو در کنار جکسون باعث شد آوای لطیف جکسون با یک ملودی آرام ترکیب شود.
آلبوم در دهه هشتاد میلادی منتشر شد. این آهنگ برای پارتی های آن دوره مناسب بود. P.Y.T یک حس شیرین به شنونده می دهد. همین حس باعث شده که از دور خارج نشود. کلید اصلی آهنگ در انتقال احساسات است. هیچ پیچیدگی خاصی در متن ترانه یا آهنگ سازی آن دیده نمی شود. رقصاندن شنونده و لذت بردن از آن تنها هدف آهنگ است. یک رقص ساده که قرار نیست دنیا را عوض کند. در واقع همه چیز درباره این آهنگ ساده است حتی انتقال احساسات هم ساده است. شاید این تنها ترک آلبوم باشد که دچار پیچیدگی نشده.
The Lady In My Life سبکسول(Soul) قدیمی دارد. تعجب می کنید اگر بفهمید این ترک هم یکی از آهنگ های خارق العاده آلبوم است؟ این ترک از نظر تولید بی نظیر است. در دو کلمه The Lady In My Life اغوا کننده و یکدست درست شده است. آواهای جکسون و ملودی یک پل مستحکم را می سازند. اما دقیقا وقتی فکر می کنید در امان هستید و می توانید از پل رد شوید، پل فرو می ریزد. این اتفاق در اواسط آهنگ رخ می دهد. جکسون قبل از قرار دادن آن در آلبوم چند خط دیگر هم در آن قرار داده بود. اما تیم انتشار به او اجازه ندادند که چند خط دیگر را منتشر کند. در واقع تیم او این چند خط را حذف کرد تا شنونده صدای جکسون را بیشتر بشنود.
تا به حال فکر کرده اید چگونه حالتان با گوش کردن به موسیقی خوب می شود؟ این تنظیمات و آهنگسازی آهنگ است که می تواند شما را از ترحم و ناراحتی دور کند. حضور کوئنسی جونز در کنار جکسون این حس را ایجاد می کند. Baby Be Mine یکی از این آهنگ هاست. یک ترانه عاشقانه که با ملودی زیبا آمیخته شده است. جکسون توانسته در کنار ملودی یک فضای خیال انگیز را درست کند.
مایکل جکسون مشهورترین فرد دنیا بود. او تمام تلاشش را کرد تا آهنگ های درجه یک تولید کند. اکثر افراد آهنگ های آلبوم Thriller را شنیده اند. این 9 ترک یکدیگر را کامل می کنند. شنونده خیلی سریع این موضوع را فراموش می کند چون تمام آهنگ ها را شنیده و از هر کدام حس متفاوتی دریافت کرده. گروه جکسون آهنگ ها را تولید و منتشر می کرد. اما این خود مایکل جکسون بود که به تمام ترانه ها روح و جان می بخشید. آلبوم Thriller 39 سال پیش منتشر شد و هنوز هم درحال فروش است. افراد بسیار زیادی هستند که بعد از فوت جکسون یاد او را گرامی نگه داشتند. این هنر واقعی مایکل جکسون بود.
درباره این سایت